سال های دور از خانه



حالا که از منتشر کردن سفرنامه هایم در قالب کتاب ناامید شدم فکر کردم بد نیست اگر یک چیزهایی را اینجا منتشر کنم. بالاخره منتشر کردن مکتوبات در وبلاگ شخصی گاهی بهتر از هرگز منتشر نکردن است! اگر هم از علت ناامیدی ام بپرسید باید بگویم بیشتر سفرنامه هایم از نیم صفحه فراتر نرفته و الان دیگر از نزدیک ترینشان حداقل ده یازده ماه گذشته و حافظه ی خسته و از کار افتاده ی من هربار که میخواهم خاطرات سفر را بازیابی کنم مثل دکتر های خیلی خسته ی از اتاق عمل برگشته سرش را پایین می اندازد و به گفتن یک کلمه اکتفا میکند: متاسفم!

روزهای آخر سال 98 وقتی همه منتظر تمام شدن این سال نحس مصیبت بار بودند سعی کردم نگاه منطقی تر و حساب شده تری داشته باشم. برگشتم به فروردین 98 و تا اسفند یکی یکی همه ی اتفاقات را مرور کردم. اگر واقعا شهادت سردار هم همزمان دو بعد مصیبت و برکت را باهم داشته باشد نمیتوانم بگویم 98 سال نحس و شومی بود ولی هرچه بود قطعا زیادی شلوغ بود. یک جور اغراق شده ای بود. زندگی همیشه ترکیب تلخی و شیرینی و غم و شادی درکنار هم بوده ولی 98 روی دور تند بود. شیرینی اش شاید مثل همیشه و به اندازه بود اما تلخی هایش اغراق شده بود و شوک های سنگین میداد. در کل اگر بخواهم 98 را در یک کلمه توصیف کنم میگویم سال اغراق شده ای بود.

اما در کنار همه ی تلخی های اغراق شده، 98 یک شیرینی بزرگ برای من داشت. یک اتفاق خاص اغراق شده. سفر اربعین در شرایطی که زیاد با عقل جور در نمی آمد. متاسفانه از سفرنامه ی اربعین هم چیزی جز عکس و فیلم هایش نمانده. اما از یکی از حاشیه های بی ربط سفر اربعین به اندازه 23 ساعت خاطره مکتوب در وان نوت لبتابم پیدا کردم که چون تا این لحظه تنها سفرنامه ی سر و ته دار نوشته شده ام است همان را منتشر میکنم. شاید هم بهتر باشد از این به بعد سفرهای کوتاه یک روزه بروم که مکتوب کردن وقایعشان راحت تر و به تبعش محتمل تر باشد.

بعد از کلی حساب و کتاب به این نتیجه رسیدم که بهتر است به ایران بروم و سفر اربعین را همراه با خانواده با ماشین شخصی از ایران شروع کنم. هواپیمایی ترکیه در آن زمان قیمت منطقی تری را پیشنهاد داد و من برای اولین بار سفر با ترکیش ایرلاین را تجربه کردم. ترانزیت های طولانی در فرودگاه وقت های خوبی برای نوشتن است. 

 

"شنبه 12 اکتبر 2019

ساعت 2 و 11 دقیقه به وقت استانبول

توی فرودگاه گلن یولکو کاتی استانبول نشستم، بدون اینترنت، به فروشگاه ها و رستوران های پر زرق و برق اطرافم نگاه میکنم و فکر میکنم به اینکه 2 روز دیگه همین موقع کجام؟ وسط یه بیابون با یه کوله سبک و چادرخاکی و پاهای خسته دارم عشق دنیا رو میکنم. دلم پر میکشه واسه اون لحظه .

اینقدر همه چی یهویی جور شد که همش منتظر یه اتفاقی ام که برنامه رو کنسل کنه. خودم که از وضع خودم خبر دارم. چند روزه پشت سرهم نماز صبحم قضا میشه و تموم روزم به عذاب وجدان میگذره، انگار منتظرم بعد از اینکه اینهمه راه رو کوبیدم فقط و فقط بخاطر اربعین اومدم یه چیزی بشه که نتونم برم که بی لیاقتیم به خودم ثابت بشه! ولی واقعیتش اینه که اون محبت و عشقی که از امام حسین حس کردم و طعمشو چشیدم نمیذاره تو این خیال منفی زیاد غرق بشم. فکر میکنم برای امام حسین همین که میخوام و دارم به سمتش میرم کافیه، فکر میکنم امام حسین غریب تر از اونه که بخواد بیشتر از این واسه یار جمع کردن سخت بگیره. :("

 

ادامه دارد.


"این یک سفرنامه ی دنباله داره. لطفا از شماره 1 شروع کنید. با تشکر :)"

 

اول ما رو بردن دم یه ساحلی که یه مسجد معروف با بنای سفید سبک اروپایی این طرفش بود و از اون طرف هم یه پل خیلی بزرگ ماشین رو با ارتفاع خیلی زیاد دیده میشد. من توی بخاطر سپردن اسامی خارجی خیلی ضعیفم یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین بنابراین اسم هیچکدوم از جاهایی که رفتیم رو یادم نمونده. یعنی از همون اولش هم درست یاد نگرفتم که یادم بمونه! تورگایدمون گفت چهل دقیقه وقت داریم که اون اطراف رو ببینیم و برگردیم سر قرار. وقت نماز ظهر بود. ساله (همسفر هندی) با یه دختر اتیوپیایی که توی اتوبوس ما بود هم گرم گرفت و گروهمون شد سه نفره. گفتم من میخوام برم داخل مسجد نماز بخونم اگه میخواین شما هم بیاین داخل رو ببینین. با هم رفتیم تا ورودی مسجد. نگهبان جلوی در گفت الان وقت نمازه و برای بازدید باید چهل دقیقه دیگه بیاین. من گفتم میخوام نماز بخونم و رفتم تو و از اون دوتا جدا شدم. قسمت نه مسجد دوتا اتاق تو در توی ساده بود. که پنجره های بزرگ به سمت ساحل داشت. نمازم رو خوندم و یه کم از مسجد عکس گرفتم و رفتم بیرون برای خودم یه کم چرخیدم و برگشتم سر قرار. بعدش ما رو بردن کاخ دولما با غچه. وقتی بیرون کاخ منتظر تورگایدمون وایساده بودیم تا برامون هدست بیاره، یکی از آقایون تور که معلوم بود روابط اجتماعی ش خیلی بالاست و هربار میدیدم که با یکی از اعضای گروه گرم گرفته اومد سمتمون تا با ما هم گرم بگیره. یه آقای میان سال حدودا 50 ساله اهل شیلی بود. ما سه تا دختر بودیم که به ترتیب کنار هم وایساده بودیم و من آخرین نفر بودم. خب یکی یکی از اول با دخترا دست داد و اسم و کشورشون رو پرسید. به ساله گفت که تاحالا چندبار هند رفته و بمئی هم بوده و به هانا هم گفت که همین سال پیش اتیوپی بوده و به من هم گفت که برنامه ش اینه که سال دیگه به ایران بره. معلوم شد جهانگرده! یه جهانگرد عشق سفر با لباس های خیلی ساده و کفش های پاره که معلوم بود هرچی داره رو خرج گشتن و دیدن دنیا میکنه. یکی از با تجربه ترین آدم هایی بود که تا بحال ملاقات کردم. اینو از ری اکشنش به دست ندادنم فهمیدم!

بعد از اینکه دستشو جلو آورد، من مثل همیشه با لبخند معذرت خواهی کردم و گفتم که من مسلمونم. ری اکشن هایی که تا حالا از دست ندادنم از مردها طرف مقابل گرفتم خیلی متفاوت و متنوع نیستن. بعضی ها بی تفاوت میگن اوکی! بعضی ها از روی ادب یا با تصور اینکه خودشون یه مساله ی بدیهی رو نمیدونستن و اشتباه کردن که دستشون رو جلو آوردن، معذرت خواهی هم میکنن. و تعداد کمی هم هستن که از ظاهرشون میشه فهمید که جاخوردن. حالا این جا خوردن میتونه از روی حس بی احترامی باشه(یعنی احساس میکنن بهشون بی احترامی شده!) یا اینکه "وااای اینا دیگه کی ان چقدر سخت میگیرن!" تا حالا فقط یه نفر که یه استاد آلمانی بود بعد از اینکه باهاش دست ندادم به وضوح بهش برخورد و گفت: "واقعا اسلام اینقدر سخت گیرانه است؟" اما ری اکشن این جهانگرد اهل شیلی خیلی خاص بود! چون بعد از اینکه بهش گفتم : ساری آیم موسلم. با چهره ی کنجکاو خالی از هر قضاوت پیش داوری ازم پرسید: شما نمیتونید دست بدید؟ گفتم با مردها نه! شاید به نظرتون این یه ری اکشن خیلی طبیعی باشه اما واقعیتش اینه که من بعد از اینهمه سال دست ندادن با مردهای غیرمسلمون اولین باریه که یه همچین ری اکشن طبیعی رو دریافت میکنم! تورگایدمون با هدفون ها اومد. همه دورش جمع شدیم. همینطور که داشت روش کار کردن با هدفون ها رو توضیح میداد آقای جهانگرد که کنار من ایستاده بود و معلوم بود تو ذهنش یه عالم علامت سوال کوچیک و بزرگ سبز شده دنباله ی صحبت رو گرفت و شروع کرد به سوال پرسیدن. مثلا ازم پرسید: گفتی که نمیتونین با مردها دست بدین اما اگه من وسط صحبتم بخوام مثلا دستم رو روی شونه ی تو بذارم چطور؟و من بهش توضیح دادم که این قانون در مورد لمس کردنه و فقط مخصوص دست دادن نمیشه. بعد سوال های دیگه ای کرد که یادم نمیاد دقیقا چی بودن ولی یادمه بهش گفتم که این قانون و کلا قانون حجاب فقط برای جنس مخالفه و اینکه در واقع مردهای مسلمون هم نباید با خانم ها دست بدن اما این روزها مسلمون هایی که توی کشورهای غیراسلامی زندگی میکنن زیاد به این قوانین پایبند نیستن پس تعجب نکن اگه یه خانم مسلمون محجبه رو دیدی که با مردها دست میده و خیلی چیزهای دیگه بهم گفت ما توی آمریکای لاتین خیلی احوالپرسی گرمی داریم و توی دیدارهامون به یه دست دادن ساده اکتفا نمیکنیم بلکه ملاقات هامون با در آغوش کشیدن های خیلی خیلی محکم شروع و تموم میشه. گفتم که من چندتا دوست از آمریکای لاتین دارم و باااااور کن که میدونم چی میگی! (یه بار که په په و اثارا توی دانشگاه داشتن به طرز خیلی شدیدی از سر و کول همدیگه بالا میرفتن ظاهرا بدون اینکه حواسم باشه اینقدر با تعجب بهشون نگاه کرده بودم که بعدش همینطوری یهو بدون مقدمه په په شروع کرد واسم توضیح دادن که ما آمریکای لاتینی ها و اسپانیایی ها احوالپرسی های خیلی گرمی داریم و تا همدیگه رو محکم در آغوش نکشیم روزمون شب نمیشه و این کارها توی فرهنگ ما اصلا معنی خاصی نداره و خیلی خیلی طبیعیه! حتی بعدش هم یه کلیپ از توی یوتیوب برام پخش کرد که کامل توجیه بشم. البته من تموم مدت داشتم به این فکر میکردم که من که چیزی نگفتم!! یعنی اینقدر تابلو داشتم نگاه میکردم؟؟؟) آقای جهانگرد در پایان گفت که خلاصه اگه رفتی آمریکای لاتین خیلی حواستو جمع کن چون ما خیلی فرزیم :)  صحبت های تورگایدمون تموم شد و من یه نفس راحت کشیدم از اینکه تونستم توی اون فرصت کم تمام اطلاعات ضروری رو به اون آقای جهانگرد اهل شیلی که آرزو میکنم کاش اسمش یادم مونده بود بدم. اون اونقدر باتجربه بود که از هرفرصتی واسه دونستن و یادگرفتن استفاده کنه و اونقدر عاشق سفر بود و برنامه واسه دیدن جاهای مختلف داشت که واسه جمع کردن اطلاعاتی که ممکن بود توی سفرهای بعدی به دردش بخوره رودربایستی نکنه! و من که از جهل این مردم خسته شدم و هنوز نمیتونم باور کنم که نود و نه درصدشون فکر میکنن حجاب  یه چیز همیشگیه، زن و مرد و خونه و بیرون نداره، از این که دور و برشون پر مسلمونه ولی ابتدایی ترین اطلاعات رو در مورد اسلام ندارن اما ذهنشون پر از تصور غلط و قضاوتهای غلط تر بر اساس اون تصورات غلط نسبت به مسلمونهاست، آرزو کردم کاش همه یاد بگیرن وقتی با یه چیز جدید یا عجیب مواجه میشن مثل آدم یا از خود طرف سوال کنن یا تو گوگل سرچ کنن!!!

 

ادامه دارد.


"این یک سفرنامه ی دنباله داره. لطفا از شماره 1 شروع کنید. با تشکر :)"

* این متن چندماه پیش به تنبلانه ترین وضع ممکن نوشته شده، تا جایی که تونستم ادیت کردم ولی ترجیح دادم زبانش رو به همین شکل محاوره نگهدارم چون در غیر اون صورت حس و حال متن هم تا حد زیادی از بین میرفت!

 

بلیط برگشتم رو با 23 ساعت توقف در فرودگاه ترکیه خریدم فقط بخاطر اینکه میتونستم یک تور مجانی استانبول بگیرم! توی دنیا افراد خیلی کمی هستن که همچین کارهای عجیب و غریبی میکنن! فرودگاه ترکیه افتضاح بود. لااقل برای من که همیشه با هواپیمایی قطر سفر میکردم و تجربه ی فرودگاه دوحه رو داشتم! توی فرودگاه استانبول مسافرها فقط یک ساعت اینترنت رایگان داشتن، آب خوری وجود نداشت و برای یه بطری آب کوچیک باید حدود یک و نیم یورو پیاده میشدیم و حتی ترولی های داخل فرودگاه پولی بود! به مسخره ترین و اعصاب خوردکن ترین شکل ممکن! من از توی هواپیما بسته ی کوچیک آب معدنیم رو برداشتم که لازم نشه آب بخرم. وسایلم خیلی زیاد و سنگین بود و به شدت نیاز به ترولی داشتم ولی واسه اونم پول ندادم. اینجا عقلم کار کرد و یادم اومد مسافرها نمیتونن ترولی ها رو با خودشون تا دم هواپیما ببرن و مجبورن ترولی شون رو دم گیت ورودی هواپیما رها کنن و برن. من هم رفتم سمت گیت های خلوت F و یکی از ترولی هایی که مسافرها قبل از رفتن جا گذاشته بودن رو قبل از اینکه مسئول جمع آوری ترولی ها سر برسه برای خودم برداشتم. فقط موند مشکل اینترنت که هیچ کاریش نمیشد کرد. از همه اعصاب خورد کن تر این بود که وقتی کد استفاده از یک ساعت اینترنت رایگان رو با شماره پاسپورتم گرفتم و لاگ این شدم، در عرض چند دقیقه، بعد از فرستادن چندتا پیام، سریع لاگ اوت کردم که بقیه زمان یک ساعتم برام ذخیره بشه اما نشد و من از یک ساعت اینترنت رایگان هم فقط به اندازه چند دقیقه استفاده کردم! بدتر از همه ی اینها برخورد کارکنان فرودگاه بود که تصور خیلی بدی راجع به ترک ها در من ایجاد کرد. البته با مردم توی شهر برخوردی نداشتم ولی کارکنان فرودگاه که همشون هم ترکیه ای بودن اغلب بی حوصله بودن و رفتار نامحترمانه و مغرورانه ای داشتن.

پروازم از ایران ساعت یک ربع به یازده به وقت استانبول نشست. تور استانبول ساعت 12 شروع میشد. خودم رو رسوندم به هتل دِسک و کارت تور رو گرفتم و کنار بقیه مسافرها منتظر اومدن تورگاید نشستم. ساعت 12 راهنمای تور رسید و اسامی رو خوند. توی راه سوار شدن به اتوبوس یه دختر هندی اومد کنارم و چندتا سوال درمورد تور پرسید. مثلا اینکه لازمه لیر ترکیه همراهمون باشه یا نه. با هم صحبت کردیم و آشنا شدیم. اهل بمبئی بود و لندن درس میخوند. رشته ش رو نمیشناختم برای همین اسمش رو هم یادم رفته. مهندسیِ یه چیزی بود! گفت که استاد راهنماش یه آقای ایرانیه. خیلی گرم و صمیمی بود و در عین حال ساده و کم تجربه. توی اتوبوس کنار هم نشستیم. راهنمای تور از همون اول میکروفون رو دستش گرفت و شروع کرد به صحبت کردن درباره ی ترکیه. یه پسر قدکوتاه 25 ساله بود که موهاش رو رنگ طلایی کرده بود و توی یکی از گوش هاش یه گوشواره میخی با طرح سه تا از کارتهای پاسور بود. بانمک بود و خودش میگفت که احتمالا کوتاه قد ترین مرد ترکیه است. عاشق تاریخ بود و معلوم بود که از کارش لذت میبره. جلوی من چندتا جوون ایرانی نشسته بودن که نمیدونستن من هم زبونم و حسابی پرت و پلا گفتن و بعدا که فهمیدن من هم ایرانی ام و همه ی مزخرفاتشون رو شنیدم تا حدی شرمنده شدن! شاید هم واقعا شرمنده نشدن ولی من ترجیح میدم که شرمنده شده باشن!

 

ادامه دارد.


حالا که از منتشر کردن سفرنامه هایم در قالب کتاب ناامید شدم فکر کردم بد نیست اگر یک چیزهایی را اینجا منتشر کنم. بالاخره منتشر کردن مکتوبات در وبلاگ شخصی گاهی بهتر از هرگز منتشر نکردن است! اگر هم از علت ناامیدی ام بپرسید باید بگویم بیشتر سفرنامه هایم از نیم صفحه فراتر نرفته و الان دیگر از نزدیک ترینشان حداقل ده یازده ماه گذشته و حافظه ی خسته و از کار افتاده ی من هربار که میخواهم خاطرات سفر را بازیابی کنم مثل دکتر های خیلی خسته ی از اتاق عمل برگشته سرش را پایین می اندازد و به گفتن یک کلمه اکتفا میکند: متاسفم!

روزهای آخر سال 98 وقتی همه منتظر تمام شدن این سال نحس مصیبت بار بودند سعی کردم نگاه منطقی تر و حساب شده تری داشته باشم. برگشتم به فروردین 98 و تا اسفند یکی یکی همه ی اتفاقات را مرور کردم. اگر واقعا شهادت سردار هم همزمان دو بعد مصیبت و برکت را باهم داشته باشد نمیتوانم بگویم 98 سال نحس و شومی بود ولی هرچه بود قطعا زیادی شلوغ بود. یک جور اغراق شده ای بود. زندگی همیشه ترکیب تلخی و شیرینی و غم و شادی درکنار هم بوده ولی 98 روی دور تند بود. شیرینی اش شاید مثل همیشه و به اندازه بود اما تلخی هایش اغراق شده بود و شوک های سنگین میداد. در کل اگر بخواهم 98 را در یک کلمه توصیف کنم میگویم سال اغراق شده ای بود.

اما در کنار همه ی تلخی های اغراق شده، 98 یک شیرینی بزرگ برای من داشت. یک اتفاق خاص اغراق شده. سفر اربعین در شرایطی که زیاد با عقل جور در نمی آمد. متاسفانه از سفرنامه ی اربعین هم چیزی جز عکس و فیلم هایش نمانده. اما از یکی از حاشیه های بی ربط سفر اربعین به اندازه 23 ساعت خاطره مکتوب در وان نوت لبتابم پیدا کردم که چون تا این لحظه تنها سفرنامه ی سر و ته دار نوشته شده ام است همان را منتشر میکنم. شاید هم بهتر باشد از این به بعد سفرهای کوتاه یک روزه بروم که مکتوب کردن وقایعشان راحت تر و به تبعش محتمل تر باشد.

بعد از کلی حساب و کتاب به این نتیجه رسیدم که بهتر است به ایران بروم و سفر اربعین را همراه با خانواده با ماشین شخصی از ایران شروع کنم. هواپیمایی ترکیه در آن زمان قیمت منطقی تری را پیشنهاد داد و من برای اولین بار سفر با ترکیش ایرلاین را تجربه کردم. ترانزیت* های طولانی در فرودگاه وقت های خوبی برای نوشتن است. 

 

"شنبه 12 اکتبر 2019

ساعت 2 و 11 دقیقه به وقت استانبول

توی فرودگاه گلن یولکو کاتی استانبول نشستم، بدون اینترنت، به فروشگاه ها و رستوران های پر زرق و برق اطرافم نگاه میکنم و فکر میکنم به اینکه 2 روز دیگه همین موقع کجام؟ وسط یه بیابون با یه کوله سبک و چادرخاکی و پاهای خسته دارم عشق دنیا رو میکنم. دلم پر میکشه واسه اون لحظه .

اینقدر همه چی یهویی جور شد که همش منتظر یه اتفاقی ام که برنامه رو کنسل کنه. خودم که از وضع خودم خبر دارم. چند روزه پشت سرهم نماز صبحم قضا میشه و تموم روزم به عذاب وجدان میگذره، انگار منتظرم بعد از اینکه اینهمه راه رو کوبیدم فقط و فقط بخاطر اربعین اومدم یه چیزی بشه که نتونم برم که بی لیاقتیم به خودم ثابت بشه! ولی واقعیتش اینه که اون محبت و عشقی که از امام حسین حس کردم و طعمشو چشیدم نمیذاره تو این خیال منفی زیاد غرق بشم. فکر میکنم برای امام حسین همین که میخوام و دارم به سمتش میرم کافیه، فکر میکنم امام حسین غریب تر از اونه که بخواد بیشتر از این واسه یار جمع کردن سخت بگیره. :("

 

ادامه دارد.


*ترانزیت: به فاصله ی بین دوتا پرواز برای رسیدن یه مقصد ترانزیت میگن. مثلا من با یک پرواز از ایرلند رفتم ترکیه و از ترکیه با یه پرواز دیگه اومدم ایران که مقصد اصلیم بوده. فاصله ی بین اون دوتا پرواز که معمولا توی فرودگاه سپری میشه ترانزیته.


"این یک سفرنامه ی دنباله داره. لطفا از شماره 1 شروع کنید. با تشکر :)"

 

اول ما رو بردن دم یه ساحلی که یه مسجد معروف با بنای سفید سبک اروپایی این طرفش بود و از اون طرف هم یه پل خیلی بزرگ ماشین رو با ارتفاع خیلی زیاد دیده میشد. من توی بخاطر سپردن اسامی خارجی خیلی ضعیفم یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوین بنابراین اسم هیچکدوم از جاهایی که رفتیم رو یادم نمونده. یعنی از همون اولش هم درست یاد نگرفتم که یادم بمونه! تورگایدمون گفت چهل دقیقه وقت داریم که اون اطراف رو ببینیم و برگردیم سر قرار. وقت نماز ظهر بود. ساله (همسفر هندی) با یه دختر اتیوپیایی که توی اتوبوس ما بود هم گرم گرفت و گروهمون شد سه نفره. گفتم من میخوام برم داخل مسجد نماز بخونم اگه میخواین شما هم بیاین داخل رو ببینین. با هم رفتیم تا ورودی مسجد. نگهبان جلوی در گفت الان وقت نمازه و برای بازدید باید چهل دقیقه دیگه بیاین. من گفتم میخوام نماز بخونم و رفتم تو و از اون دوتا جدا شدم. قسمت نه مسجد دوتا اتاق تو در توی ساده بود. که پنجره های بزرگ به سمت ساحل داشت. نمازم رو خوندم و یه کم از مسجد عکس گرفتم و رفتم بیرون برای خودم یه کم چرخیدم و برگشتم سر قرار. بعدش ما رو بردن کاخ دولما با غچه. وقتی بیرون کاخ منتظر تورگایدمون وایساده بودیم تا برامون هدست بیاره، یکی از آقایون تور که معلوم بود روابط اجتماعی ش خیلی بالاست و هربار میدیدم که با یکی از اعضای گروه گرم گرفته اومد سمتمون تا با ما هم گرم بگیره. یه آقای میان سال حدودا 50 ساله اهل شیلی بود. ما سه تا دختر بودیم که به ترتیب کنار هم وایساده بودیم و من آخرین نفر بودم. خب یکی یکی از اول با دخترا دست داد و اسم و کشورشون رو پرسید. به ساله گفت که تاحالا چندبار هند رفته و بمئی هم بوده و به هانا هم گفت که همین سال پیش اتیوپی بوده و به من هم گفت که برنامه ش اینه که سال دیگه به ایران بره. معلوم شد جهانگرده! یه جهانگرد عشق سفر با لباس های خیلی ساده و کفش های پاره که معلوم بود هرچی داره رو خرج گشتن و دیدن دنیا میکنه. یکی از با تجربه ترین آدم هایی بود که تا بحال ملاقات کردم. اینو از ری اکشنش به دست ندادنم فهمیدم!

بعد از اینکه دستشو جلو آورد، من مثل همیشه با لبخند معذرت خواهی کردم و گفتم که من مسلمونم. ری اکشن هایی که تا حالا از دست ندادنم از مردها طرف مقابل گرفتم خیلی متفاوت و متنوع نیستن. بعضی ها بی تفاوت میگن اوکی! بعضی ها از روی ادب یا با تصور اینکه خودشون یه مساله ی بدیهی رو نمیدونستن و اشتباه کردن که دستشون رو جلو آوردن، معذرت خواهی هم میکنن. و تعداد کمی هم هستن که از ظاهرشون میشه فهمید که جاخوردن. حالا این جا خوردن میتونه از روی حس بی احترامی باشه(یعنی احساس میکنن بهشون بی احترامی شده!) یا اینکه "وااای اینا دیگه کی ان چقدر سخت میگیرن!" تا حالا فقط یه نفر که یه استاد آلمانی بود بعد از اینکه باهاش دست ندادم به وضوح بهش برخورد و گفت: "واقعا اسلام اینقدر سخت گیرانه است؟" اما ری اکشن این جهانگرد اهل شیلی خیلی خاص بود! چون بعد از اینکه بهش گفتم : ساری آیم موسلم. با چهره ی کنجکاو خالی از هر قضاوت پیش داوری ازم پرسید: شما نمیتونید دست بدید؟ گفتم با مردها نه! شاید به نظرتون این یه ری اکشن خیلی طبیعی باشه اما واقعیتش اینه که من بعد از اینهمه سال دست ندادن با مردهای غیرمسلمون اولین باریه که یه همچین ری اکشن طبیعی رو دریافت میکنم! تورگایدمون با هدفون ها اومد. همه دورش جمع شدیم. همینطور که داشت روش کار کردن با هدفون ها رو توضیح میداد آقای جهانگرد که کنار من ایستاده بود و معلوم بود تو ذهنش یه عالم علامت سوال کوچیک و بزرگ سبز شده دنباله ی صحبت رو گرفت و شروع کرد به سوال پرسیدن. مثلا ازم پرسید: گفتی که نمیتونین با مردها دست بدین اما اگه من وسط صحبتم بخوام مثلا دستم رو روی شونه ی تو بذارم چطور؟و من بهش توضیح دادم که این قانون در مورد لمس کردنه و فقط مخصوص دست دادن نمیشه. بعد سوال های دیگه ای کرد که یادم نمیاد دقیقا چی بودن ولی یادمه بهش گفتم که این قانون و کلا قانون حجاب فقط برای جنس مخالفه و اینکه در واقع مردهای مسلمون هم نباید با خانم ها دست بدن اما این روزها مسلمون هایی که توی کشورهای غیراسلامی زندگی میکنن زیاد به این قوانین پایبند نیستن پس تعجب نکن اگه یه خانم مسلمون محجبه رو دیدی که با مردها دست میده و خیلی چیزهای دیگه بهم گفت ما توی آمریکای لاتین خیلی احوالپرسی گرمی داریم و توی دیدارهامون به یه دست دادن ساده اکتفا نمیکنیم بلکه ملاقات هامون با در آغوش کشیدن های خیلی خیلی محکم شروع و تموم میشه. گفتم که من چندتا دوست از آمریکای لاتین دارم و باااااور کن که میدونم چی میگی! (یه بار که په‌په و اثارا توی دانشگاه داشتن به طرز خیلی شدیدی از سر و کول همدیگه بالا میرفتن ظاهرا بدون اینکه حواسم باشه اینقدر با تعجب بهشون نگاه کرده بودم که بعدش همینطوری یهو بدون مقدمه په‌په شروع کرد واسم توضیح دادن که ما آمریکای لاتینی ها و اسپانیایی ها احوالپرسی های خیلی گرمی داریم و تا همدیگه رو محکم در آغوش نکشیم روزمون شب نمیشه و این کارها توی فرهنگ ما اصلا معنی خاصی نداره و خیلی خیلی طبیعیه! حتی بعدش هم یه کلیپ از توی یوتیوب برام پخش کرد که کامل توجیه بشم. البته من تموم مدت داشتم به این فکر میکردم که من که چیزی نگفتم!! یعنی اینقدر تابلو داشتم نگاه میکردم؟؟؟) آقای جهانگرد در پایان گفت که خلاصه اگه رفتی آمریکای لاتین خیلی حواستو جمع کن چون ما خیلی فرزیم :)  صحبت های تورگایدمون تموم شد و من یه نفس راحت کشیدم از اینکه تونستم توی اون فرصت کم تمام اطلاعات ضروری رو به اون آقای جهانگرد اهل شیلی که آرزو میکنم کاش اسمش یادم مونده بود بدم. اون اونقدر باتجربه بود که از هرفرصتی واسه دونستن و یادگرفتن استفاده کنه و اونقدر عاشق سفر بود و برنامه واسه دیدن جاهای مختلف داشت که واسه جمع کردن اطلاعاتی که ممکن بود توی سفرهای بعدی به دردش بخوره رودربایستی نکنه! و من که از جهل این مردم خسته شدم و هنوز نمیتونم باور کنم که نود و نه درصدشون فکر میکنن حجاب  یه چیز همیشگیه، زن و مرد و خونه و بیرون نداره، از این که دور و برشون پر مسلمونه ولی ابتدایی ترین اطلاعات رو در مورد اسلام ندارن اما ذهنشون پر از تصور غلط و قضاوتهای غلط تر بر اساس اون تصورات غلط نسبت به مسلمونهاست، آرزو کردم کاش همه یاد بگیرن وقتی با یه چیز جدید یا عجیب مواجه میشن مثل آدم یا از خود طرف سوال کنن یا تو گوگل سرچ کنن!!!

 

ادامه دارد.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها